حضرت صالح در میان قوم ثمود زندگى مىکرد در حالى که این قوم در ناز و نعمت بسر مىبردند تا تدریجاً بتپرستى و فساد در میان ایشان شیوع پیدا کرد و خداوند صالح علیهالسلام را براى هدایت ایشان که از خانواده اصیل و محترمى بود، فرستاد.
صالح علیهالسلام در سن 16 سالگى به سوى قوم مبعوث شد و تا 120 سالگى در میان آنها بود ولى آن مردم دعوتش را اجابت نکردند و هفتاد بتى را که داشتند، مىپرستیدند. صالح علیهالسلام فرمود: یا شما از من چیزى بخواهید تا از خداى خود بخواهم و شما مرا تصدیق کنید یا من از معبودان شما چیزى بخواهم، اگر اجابت کردند از میان شما مىروم.
قرارى گذاشته شد و در روز موعود بتها را بر دوش گرفته، آوردند و گفتند: صالح از بت درخواست کن. صالح علیهالسلام یک یک بتهاى آنها را چند مرتبه خواند، جواب ندادند. بالاخره صالح علیهالسلام فرمود: شما از من درخواست کنید. گفتند: ما را به کنار این کوه ببر تا آنجا بگوئیم: صالح آورد پس از این که آنها را به کنار آن کوه برد، گفتند: از پروردگارت بخواه هم اکنون براى ما از این کوه شتر مادهاى که قرمزرنگ و پُرکرک باشد و از عمرش نیز 10 ماه بیشتر نگذشته باشد، بیرون آورد.
صالح علیهالسلام خواست و کوه صداى مهیبى کرده و حرکت در آن پدیدار شد تا این که شتر مادهاى با همان اوصاف از کوه خارج شد. گفتند: از خدایت بخواه بچه این شتر را نیز بیرون بیاورد. صالح علیهالسلام خواست و بچه نیز بیرون آمد. پنج نفر ایمان آوردند ولى بقیه گفتند: سحر و جادو بود تا این که به فکر کشتن شتر افتادند.
آنها در سر راه شتر کمین کردند، وقتى که شتر مىرفت که آب بخورد، حمله نمودند و هر کدام حربهاى زدند و شتر را از پاى درآوردند و همگى جمع شدند و از گوشتش خوردند، حتى بچه را نیز کشتند و گوشتش را تقسیم نمودند و سپس نقشه کشتن صالح علیهالسلام را کشیدند ولى خداوند متعال پیغمبرش را محافظت کرد.
خداوند به صالح فرمود: تا سه روز دیگر عذاب خود را نازل خواهد کرد و صالح علیهالسلام به آنها اطلاع داد. پس از سه روز جبرئیل نیمه شب آمد و بر سر آنها فریادى کشید که گوشها را پاره و دلها را درید و جگرها را شکافت و از آسمان آتشى آمد که همگى یک سره سوختند و صالح علیهالسلام پیروان خود را به حضرموت یا فلسطین برد.
سید مهدی مرعشی نجفی، حوادث الایام، صفحه 73