شرح ماجرا
تاریخ وقوع:
«حسن بن مثله» و ساختن مسجد جمكران(393ق)
شرفيابي «حسن بن مثله جمكراني» در عالم رؤيا به محضر «امام زمان»(عج) و مأموريت يافتن او در ساخت مسجد جمكران (393 ق)
شرفيابي شيخ حسن بن مثله جمكراني به محضر مبارک حضرت وليعصر ارواحنا لهالفداء و کسب مأموريت جهت ساخت مسجد مقدس جمكران در چنين روزي از سال ۳۷۳ هجري قمري حادث گرديد.
ميرزا حسين نوري طبري (ره) - صاحب کتاب نجم الثاقب - چگونگي ساخت اين مسجد مقدس را اينچنين روايت ميکند:
شيخ حسن بن مثله جمکراني ميگويد: من شب سه شنبه، ۱۷ ماه مبارک رمضان سال ۳۷۳ هجري قمري در خانه خود خوابيده بودم که ناگاه جماعتي از مردم به در خانه من آمدند و مرا از خواب بيدار کردند و گفتند: برخيز و مولاي خود حضرت مهدي (عج) را اجابت کن که تو را طلب نموده است.
آنها مرا به محلي - که اکنون مسجد جمکران است - آوردند، چون نيک نگاه کردم، تختي ديدم که فرشي نيکو بر آن تخت گسترده شده و جواني سي ساله بر آن تخت، تکيه بر بالش کرده و پيرمردي هم نزد او نشسته است، آن پير، حضرت خضر بود که مرا امر به نشستن نمود، حضرت مهدي (عج) مرا به نام خودم خواند و فرمود: برو به حسن مسلم - که در اين زمين کشاورزي ميکند - بگو: اين زمين شريفي است و حقتعالي آن را از زمينهاي ديگر برگزيده است و ديگر نبايد در آن کشاورزي کند.
عرض کردم: يا سيدي و مولاي! لازم است که من دليل و نشانهاي داشته باشم وگرنه مردم حرف مرا قبول نميکنند، آقا فرمود: تو برو و آن رسالت را انجام بده، ما نشانههايي براي آن قرار ميدهيم، و همچنين نزد سيدابوالحسن - يکي از علماي وقت قم - برو و به او بگو: حسن مسلم را احضار کند و سود چند ساله را که از زمين به دست آورده است، وصول کند و با آن پول در اين زمين مسجدي بنا نمايد.
چون به راه افتادم، چند قدمي هنوز نرفته بودم که دوباره مرا بازخواند و فرمودند: بزي در گله جعفر کاشاني است، آن را خريداري کن و بدين مکان آور و آن را بکش و بين بيماران انفاق کن، هر بيمار و مريضي که از گوشت آن بخورد، حقتعالي او را شفا دهد.
حسن بن مثله جمکراني ميگويد: من به خانه بازگشتم و تمام شب را در انديشه بودم، تا اينکه نماز صبح را خواندم و به سراغ علي المنذر رفتم و ماجراي شب گذشته را براي او نقل کردم و با او به همان مکان شب گذشته رفتيم، و در آنجا زنجيرهايي را ديديم که طبق فرموده امام (عج) حدود بناي مسجد را نشان ميداد. سپس به قم نزد سيدابوالحسن رضا رفتيم و چون به در خانه او رسيديم، خادم او گفت: آيا تو از جمکران هستي؟ به او گفتم: بلي! خادم گفت: سيد از سحر در انتظار تو است.
آنگاه به درون خانه رفتيم و سيد مرا گرامي داشت و گفت: اي حسن بن مثله من در خواب بودم که شخصي به من گفت: حسن بن مثله، از جمکران نزد تو ميآيد، هرچه او ميگويد، تصديق کن و به قول او اعتماد نما، که سخن او سخن ماست و قول او را رد نکن. از هنگام بيدار شدن تا اين ساعت منتظر تو بودم، آنگاه من ماجراي شب گذشته را براي وي تعريف کردم.
سيد بلافاصله فرمود تا اسبها را زين نهادند و بيرون آوردند و سوار شديم، چون به نزديک روستاي جمکران رسيديم، گله جعفر کاشاني را ديديم، آن بز از پس همه گوسفندان ميآمد، چون به ميان گله رفتم، همين که بز مرا ديد به طرف من دويد، جعفر سوگند ياد کرد که اين بز در گله من نبوده و تاکنون آن را نديده بودم، به هر حال آن بز را به محل مسجد آورده و آن را ذبح کرده و هر بيماري که از گوشت آن تناول کرد، با عنايت خداوند تبارک و تعالي و حضرت بقيةالله (عج) شفا يافت. ابوالحسن رضا، حسن مسلم را احضار کرد و منافع زمين را از او گرفت و مسجد مقدس جمکران را بنا کرد.