دو هشدار به علامه طهرانی
تاریخ وقوع:
وفات سید جمال الدین گلپایگانی (1336 ش)
== == == == ==
مرحوم حضرت آیت الله علامه سید محمد حسین طهرانی در کتاب شریف معاد شناسی جلد اول صفحه 143 مینویسد :
مرحوم آیة الله آقای سیّد جمال الدّین گلپایگانی از علماء و مراجع تقلید عالیقدر نجف أشرف بودند و از شاگردان برجستۀ مرحوم آیة الله نائینی، و در علمیّت و عملیّت زبانزد خاصّ بود. و از جهت عظمت قدر و كرامت مقام و نفس پاك، مورد تصدیق و برای احدی جای تردید نبود. در مراقبت نفس و اجتناب از هواهای نفسانیّه مقام اوّل را حائز بود.
از صدای مناجات و گریۀ ایشان همسایگان حكایاتی دارند. دائماً صحیفۀ مباركۀ سجّادیّه در مقابل ایشان در اطاق خلوت بود، و همینكه از مطالعه فارغ میشد بخواندن آن مشغول میگشت. آهش سوزان، و اشكش روان، و سخنش مؤثّر، و دلی سوخته داشت.
در زمان جوانی در اصفهان تحصیل مینموده و با مرحوم آیة الله آقای حاج آقا حسین بروجردی هم درس و هم مباحثه بوده است
متجاوز از نود سال عمر كرد، و فعلاً نوزده سال است كه رحلت فرموده است.
منزلش در محلّه حُوَیش بود و در اطاق كوچكی در بالاخانه بسر میبرد و اوقاتش در آنجا میگذشت.
حقیر در مدّت هفت سال كه در نجف أشرف برای تحصیل مقیم و مشرّف بودم، هفتهای یكی دو بار به منزلشان میرفتم و یك ساعت مینشستم. با آنكه بسیار اهل تقیّه و كتمان بود، در عین حال از واردات قلبیّۀ خود در دوران عمر چه در اصفهان و چه در نجف اشرف مطالبی را برای من نقل میفرمود؛ مطالبی كه از خواصّ خود بشدّت مخفی میداشت.
روزیی به بنده فرمود : من در دوران جوانی كه در اصفهان بودهام، نزد دو استاد بزرگ: مرحوم آخوند كاشی و جهانگیر خان، درس اخلاق و سیر و سلوك میآموختم، و آنها مربّی من بودند.
به من دستور داده بودند كه شبهای پنجشنبه و شبهای جمعه بروم بیرون اصفهان، و در قبرستان تخت فولاد قدری تفكّر كنم در عالم مرگ و ارواح، و مقداری هم عبادت كنم و صبح برگردم.
عادت من این بود كه شب پنجشنبه و جمعه میرفتم و مقدار یكی دو ساعت در بین قبرها و در مقبرهها حركت میكردم و تفكّر مینمودم و بعد چند ساعت استراحت نموده، و سپس برای نماز شب و مناجات بر میخاستم و نماز صبح را میخواندم و پس از آن به اصفهان میآمدم.
میفرمود: شبی بود از شبهای زمستان، هوا بسیار سرد بود، برف هم میآمد. من برای تفكّر در أرواح و ساكنان وادی آن عالم، از اصفهان حركت كردم و به تخت فولاد آمدم و در یكی از حجرات رفتم. و خواستم دستمال خود را باز كرده چند لقمهای از غذا بخورم و بعد بخوابم تا در حدود نیمه شب بیدار و مشغول كارها و دستورات خود از عبادات گردم.
در اینحال دَرِ مقبره را زدند، تا جنازهای را كه از أرحام و بستگان صاحب مقبره بود و از اصفهان آورده بودند آنجا بگذارند، و شخص قاری قرآن كه متصدّی مقبره بود مشغول تلاوت شود؛ و آنها صبح بیایند و جنازه را دفن كنند.
آن جماعت جنازه را گذاردند و رفتند، و قاری قرآن مشغول تلاوت شد.
من همینكه دستمال را باز كرده و میخواستم مشغول خوردن غذا شوم، دیدم كه ملائكۀ عذاب آمدند و مشغول عذاب كردن شدند.
عین عبارت خود آن مرحوم است: چنان گرزهای آتشین بر سر او میزدند كه آتش به آسمان زبانه میكشید، و فریادهائی از این مرده بر میخاست كه گوئی تمام این قبرستان عظیم را متزلزل میكرد. نمیدانم اهل چه معصیتی بود؛ از حاكمان جائر و ظالم بود كه اینطور مستحقّ عذاب بود ؟ و أبداً قاری قرآن اطّلاعی نداشت؛ آرام بر سر جنازه نشسته و به تلاوت اشتغال داشت.
من از مشاهدۀ این منظره از حال رفتم، بدنم لرزید، رنگم پرید. و اشاره کردم به صاحب مقبره كه در را باز كن من میخواهم بروم، او نمیفهمید؛ هرچه میخواستم بگویم زبانم قفل شده بود و حركت نمیكرد!
بالاخره به او فهماندم: چفت در را باز كن؛ من میخواهم بروم. گفت: آقا! هوا سرد است، برف روی زمین را پوشانیده، در راه گرگ است، تو را میدرد!
هرچه میخواستم بفهمانم به او كه من طاقت ماندن ندارم، او إدراك نمیكرد.
بناچار خود را بدر اطاق كشاندم، در را باز كرد و من خارج شدم. و تا اصفهان با آنكه مسافت زیادی نیست بسیار به سختی آمدم و چندین بار به زمین خوردم. آمدم در حجره، یك هفته مریض بودم، و مرحوم آخوند كاشی و جهانگیرخان میآمدند حجره و استمالت میكردند و به من دوا میدادند. و جهانگیرخان برای من كباب باد میزد و به زور به حلق من فرو میبرد، تا كمكم قدری قوّه گرفتم.
----------------------------------------------
روز دیگری که خدمتشان مشرّف شدم فرمودند :
من وقتی از اصفهان به نجف أشرف مشرّف شدم تا مدّتی مردم را بصورتهای برزخیّۀ خودشان میدیدم؛ بصورتهای وحوش و حیوانات و شیاطین، تا آنكه از كثرت مشاهده ملول شدم.
یك روز كه به حرم مطهّر مشرّف شدم، از أمیرالمؤمنین علیهالسّلام خواستم كه اینحال را از من بگیرد، من طاقت ندارم. حضرت گرفت و از آن پس مردم را بصورتهای عادی میدیدم.
و در ادامه فرمودند : یك روز هوا گرم بود، رفتم به وادی السّلام نجف أشرف برای فاتحۀ اهل قبور و ارواح مؤمنین. چون هوا بسیار گرم بود، رفتم در زیر طاقی كه بر سر دیوار روی قبری زده بودند نشستم. عمامه را برداشته و عبا را كنار زدم كه قدری استراحت نموده و برگردم. در اینحال دیدم جماعتی از مردگان با لباسهای پاره و مندرس و وضعی بسیار كثیف به سوی من آمدند و از من طلب شفاعت میكردند؛ كه وضع ما بَد است، تو از خدا بخواه ما را عفو كند.
من به ایشان پرخاش كردم و گفتم: هرچه در دنیا به شما گفتند گوش نكردید و حالا كه كار از كار گذشته طلب عفو میكنید ؟ بروید ای متكبّران!
ایشان میفرمودند: این مردگان شیوخی بودند از عرب كه در دنیا متكبرّانه زندگی مینمودند، و قبورشان در اطراف همان قبری بود كه من بر روی آن نشسته بودم.
فاعتبروا یا اولی الابصار.